۱۳۸۶/۱۱/۸

در خانه ام ایستاده بودم و منتظر بودم...

هنگامی که همه چیز به پایان خواهد رسید،
باز دیرتر
- در سنی که دارم -
سال های سال دیرتر،
اگر قرار باشد شهوت مرا دوباره دربرگیرد،
اگر میل به عشق، میل به عاشق و معشوق بودن از من عبور کند، میل اینکه کسی بیاید، سرانجام، و مرا ببرد
- شایسته ی آن خواهم بود، نه، چنین فکر نمی کنی؟ -
من این را مانند چنان دردی تصور خواهم کرد، چنان فاجعه ی بی رحمانه ای، چنان مصیبتی
و پیش از هر چیز، پیش از هر چیز، ریشخندی چنان شرور، یک شوخی زندگی، نه؟ که من خواهم گریخت، که می جویم، امیدوارم، نیروی گریختن را، کشیدن فریادی خشمناک و گریختن،
که از او دور خواهم شد،
که آنی را که می آید خواهم راند، آنی که خواهد گفت مرا دوست دارد و می خواهد من نیز او را دوست داشته باشم و چنین جنایت بزرگی را مرتکب می شود که این همه دیر آمده.

در خانه ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید، ژان لوک لارگاس، ترجمه ی تینوش نظم جو، انتشارات نی، چاپ اول، 1384

۱۳۸۶/۱۱/۳

وقتی او بر می گردد...

هنگامی که از آستانه ی در عبور می کند، وارد سایه های خانه می شود، به سختی دیده می شود، من او را به سختی می بینم، او را حدس می زنم، در سایه روشن، به سختی دیده می شود، نور پشت او، یقین داشتم که او را به سختی خواهیم دید، چشمانش را نمی توانم حدس بزنم، فقط سایه اش که ورودی خانه را پر کرده، و چشمانش در تاریکی،
وقتی از آستانه ی در عبور می کند و کوله پشتی اش را سر می دهد، یک کوله پشتی ملوانی، یک کوله پشتی مانند کوله پشتی ای که ملوان ها دارند
-من چنین فکر کردم:"آیا من تا به حال در عمرم یک کوله پشتی ملوانی دیده ام؟" به خود چنین گفتم -
یک کوله پشتی ملوانی، یا شاید یک کوله پشتی ارتشی، از این کوله های گرد و دراز که در آن هرگز، لباس ها مرتب جا نمی گیرند،
چنین فکر کردم، و باز خندیدم، گمان کنم باز از اینکه به چنین چیزی فکر می کنم خندیدم، به این جزییات،
(و همچنان، مرز اشک ریختن که می خواست مرا با خود ببرد.)

وقتی او بر می گردد،
وقتی، سرانجام، او بر می گردد، من به خودم خندیدم، که چنان به جزییات اهمیت می دهم، اهمیتی ابلهانه و هم زمان هولناک که به جزییات می دهم.

در خانه ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید، ژان لوک لارگاس، ترجمه ی تینوش نظم جو، انتشارات نی، چاپ اول، 1384

۱۳۸۶/۱۰/۱۵

آسمان اينجا


اينجا رو دوست دارم. اين شهر رو كه تو هر خيابونش و لابلاي هر چند تا آپارتمانش يه ساختمون قديمي هست. ساختمون هاي سنگي اي كه مسجده يا يه مقبره فرقي نداره. ديوار قلعه هست يا يه بناي يادبود مهم نيست. مهم حسيه كه با اينكه نمي دونم چيه بهم آرامش ميده.